آخرین شب بارداری
سلام عشقم... امروز آخرین روزیه که توی دل منی و فردا تو رو از درون من جدا میکنن ... بارداری مثل یه رویا گذشت و فردا یعنی ٦ یا ٧ ساعت دیگه تو مهمون خونمونی... خیلی خیلی دوست دارم ببینمت ولی جدا شدن تو از درونمم خیلی سخته،آخه خیلی بهت عادت کردم... ٩ ماه درون من زندگی کردی و با من بودی ، تکون خوردی و لگد زدی، با خوشحالیم با ناراحتیم با خستگیم و با هر واکنش من از خودت واکنش نشون دادی و منو احساس کردی و منم تو رو احساس میکردم شدید... تو عزیزم تا وقتی مهمون دلم بودی خیلی خوب بودی و اصلا منو اذیت نکردی امیدوارم به دنیام که اومدی همین جوری دخملی ماه و خوب بمونی ... احساس عجیبی دارم، هیجان دارم یعنی فردا تو...
نویسنده :
نرگس
2:47