... من و دخترام ...

اينجا مينويسم از خاطرات خوشمون با هم ،از روزاى قشنگ بچه گى تون با هم

آخرین شب بارداری

سلام عشقم... امروز آخرین روزیه که توی دل منی و فردا تو رو از درون من جدا میکنن  ... بارداری مثل یه رویا گذشت و فردا یعنی ٦ یا ٧ ساعت دیگه تو مهمون خونمونی... خیلی خیلی دوست دارم ببینمت ولی جدا شدن تو از درونمم خیلی سخته،آخه خیلی بهت عادت کردم... ٩ ماه درون من زندگی کردی و با من بودی ، تکون خوردی و لگد زدی، با خوشحالیم با ناراحتیم با  خستگیم و با هر واکنش من از خودت واکنش نشون دادی و منو احساس کردی و منم تو رو احساس  میکردم شدید... تو عزیزم تا وقتی مهمون دلم بودی خیلی خوب بودی و اصلا منو اذیت نکردی امیدوارم به دنیام که اومدی همین جوری دخملی ماه و خوب بمونی ... احساس عجیبی دارم، هیجان دارم یعنی فردا تو...
3 آبان 1390

...سیسمونی رزانا جونم...

سلام عشق مامان و بابا... امروز ٣٩ هفته و ١ روزه شدیم ، دیگه واقعا آخر راهیم و چند روز دیگه تو خونمونی ... من و بابایی خیلی خوشحالیم و من باورم نمیشه که چند روز دیگه میبینمت ... میدونم که وقتی بیای دلم واسه بارداری و تکون خوردنای شیرینت یه ذره میشه ... امروز ساکمو بستم و از وسایلات عکس انداختم و تو وبلاگ گذاشتم  ایشاله که به سلامت میای و ازشون استفاده میکنی البته یه چیزای دیگه مونده که فردا میریم میخرم و باز عکس میذارم مثل کریرو... هفته ی پیش دکی گفت لگنت کوچیکه و شاید نتونی طبیعی زایمان کنی دعا کن که بشه ، هر چی خدا بخواد  ... موهامم خیلی خشکل رنگ کردم و کلی عوض شدم... یه کمی به خاطر درد زایمان استرس دارم ولی وق...
2 آبان 1390
1